کرایج کالهون
«جنبشهای اجتماعی نوین» (NSMs)، در قیاس با اهداف عمدتاً نفعجویانه و اقتصادی جنبش کارگری نهادینه شده و احزاب سوسیال-دموکرات اروپا، تأکید اساسی را بر «سیاست هویتی» مینهد. با این حال، بسیاری از خود این جنبشها، ریشه در جنبشهای اواخر سدۀ هیجدهم، و اوایل سدۀ نوزدهم دارند: ریشه ایدئولوژی فمینیسم مدرن به مری ولستنکرافت برمیگردد. خاستگاه جنبش گسترده زنان به توجه اساسی به برابری جنسی و بازتعریف جنسیت در سوسیالیسم متمایل به اُوِن، و مشارکت نابرابر زنان در مبارزات لغو بردهداری، جنبش پاکدامنی و دیگر «مبارزات اخلاقی» اوایل سدۀ نوزدهم باز میگردد.
با این حال، جستن این ریشهها، لزوماً به معنای شناسایی روند خطی و تک سویۀ گسترش جنبشها نیست. این ادعا که زنان از هویت و موضع اخلاقی مستقلی برخوردارند، در اوایل سدۀ نوزده، نسبت به سالهای بعد شکل متفاوتی به خود گرفت. در واقع، رندال معتقد است که همین مفروضات فمینیستهای سدۀ بیستم در مورد برابری، «فهم این را که ادعای ”برابری در عین تفاوت“ میتواند به معنای گامی اساسی به جلو باشد، دشوار میکند. … تأکید بر برتری اخلاقی زنان است که میتواند مبنای مطمئن جدید، و نوعی انرژی تازه و ادعای نوین درباره پتانسیل متمایز زنان به بار آورد». این مسأله در چارچوب معیارهای ایجاد شده توسط «جنبشهای اجتماعی نوین» (و نظریههای بسیار جدید پساساختارگرا و فمینیستی) راحتتر قابل تشخیص است تا در چارچوب لیبرالیسم و جهانیگرایی کلاسیک که مفروضات مورد اشاره رندال را القا میکنند. سخن کاترین بارمبی به پیروی از اُوِن مبنی بر اینکه «زنان و مردان از لحاظ نوع دو گونهاند، و از لحاظ برابری [حقوق]، یکسانند»، دیگر به نظر چندان عجیب نمیآید. زنان در اوایل سدۀ نوزدهم، مدعی بودند که تفاوت از نظر اخلاقی و افکار عموم امری معقول است، در حالی که این تفاوت تا ربع آخر سدۀ بیستم به روشنی تعریف نگردیده بود. «همان طوری که طبق خواست الهی، دو جنس، با هم انسانیت را شکل میدهند، معتقدم که اراده الهی بر این استوار است که اثر و تلاش هر دو جنس، در کنار هم، برای تکمیل موفقیت هرگونه نهاد انسانی یا تمام شاخههای این نهادها ضروری باشد». ادعا فقط این نبود که خصوصیات متفاوت زن و مرد مکمل هماند. این ادعا را که فرهنگ غالب [پدرسالار] هم با تعصب بیشتری قبول دارد، ادعا این است که نوعی اقتدار اخلاقی علیحده در زنان هست که در اوایل سدۀ نوزدهم، به طور فزاینده در حال جدایی از حوزه عمومی بود. در آن دنیای کاملاً خانگی، زنان میتوانستند فرهنگی را برای خود بسازند (و چنین هم کردند) که تماماً یک فرهنگ تحمیلی نبود، و در درون خود، امکانهای اظهار و ابراز را هم به همراه داشت… این اظهار و ابراز میتوانست به اظهار خودمختاری تبدیل شود. شگفت آنکه ادعای داشتن هویتی متمایز و احتمالاً مستقل در خانه، مبنایی برای خروج از خانه و طرح ادعاهایی در حوزه عمومی شد. همان طوری که مری رایان نشان داده است، بین سالهای 1830 تا 1860، حیات عمومی شهروندان امریکایی به سرعت رشد یافت. موضوع، فقط فعال شدن توده خاصی از مردم نبود، بلکه گسترش تنوع در تودههای درگیر در حوزه عمومی بود. بعضی از این تودهها، زنان خودمختاری بودند که خود را با ادعاهای متمایز در مورد هویت مطرح مینمودند، ادعاهایی که با ادعاهای حوزههای عمومی تحت سلطه مردان در جهت کنار گذاشتن زنان چندان بیارتباط نبودند. آنها مفهوم خانه را به عنوان یک منبع اقتدار میگرفتند و آن را مستمسکی برای ورود به حوزه عمومی میکردند.