حامد دهخدا
«سوسیالیسم به عنوان آموزۀ تحت تأثیر نیرومند انقلابهای امریكا و فرانسه، پیوند تنگاتنگی با آرمانهای دموكراسی دارد. با این همه، رابطۀ سوسیالیسم با دموكراسی، مبهم و تناقضآمیز است.…نقد ماركس از دموكراسی بورژوایی، اساساً دوبعدی بود. او دموكراسی روزگارش را دروغین میدانست، زیرا تصور میكرد این دموكراسی از داعیههای كلیتاش بس دور افتاده بود.…از این دیدگاه، برای ماركس تنها یك گام نظری آسان لازم بود تا چنین موقعیتی را به قدرت طبقاتی نظام سرمایهداری پیوند زند. به نظر او، دولت سرمایهداری تنها میتوانست حق رأی ”خودش“، یعنی طبقۀ سرمایهداری و وابستگانش، را روا دارد. از همین روی، تعمیم مزایای دموكراتیك نمیتوانست در یك جامعۀ سرمایهداری تحقق یابد. بدین سان، برخی از پیروان ماركس توانسته بودند اهمیت دموكراسی را در تعقیب یك چشمانداز مبتنی بر ”اولویت انقلاب“، كاهش دهند. ولی سوسیالیسم اصلاحطلب اصولاً این راه را رد كرد.… سوسیالیستهای اصلاحطلبتر در این زمینه بیش از پیش از ماركس دور میشوند. آنها چنین استدلال میكنند كه آزادیهای رسمی در مشاركت سیاسی میتواند به دگرگونی واقعی در توزیع منابع و قدرت منجر شود، بدون آنكه به انقلاب نیازی باشد» (صص.3 101.).
«ماركس با وجود اظهار نظرهای گهگاه موافقتآمیز دربارۀ مشاركت سیاسی، شاید انتظار نداشت كه دموكراسی چند حزبی در یك سامان سوسیالیستی پا بر جای بماند. گذشته از هر چیز دیگر، به نظر او و بسیاری از پیروانش در دوران بعد، حزبهای سیاسی تجلیهای منافع طبقاتیاند و با برانداخته شدن جامعۀ طبقاتی باید ناپدید شوند» (ص.104.).
«انتقادهای سوسیالیسم از لیبرال دموكراسی، مناسبت و گیراییشان را در جهان امروز از دست ندادهاند. این نظر كه ”لیبرال دموكراسی كافی نیست“، همچنان اهمیتاش را حفظ كرده است. اگر خواسته باشیم انسجام اجتماعی را در جوامع مدرن به خوبی حفظ كنیم و آن را با پیشرفت حقوق و وظایف دموكراتیك همدوش سازیم، بسط بیشتر فراگردهای دموكراسی نه تنها امكانپذیر بلكه حتی مورد نیازند» (ص.105.).
«سوسیالیسم اصلاحطلبانه اهمیت دموكراسی را برای هدفهای سوسیالیستی اصولاَ پذیرفته است، ولی تنش میان تنظیم متمركز اقتصادی و برابری، در میان سوسیالیستهای اصلاحطلب نیز به همان شدتی برقرار است كه در میان سوسیالیستهای انقلابیتر دیده میشود. فرض بر این است كه دموكراسی برای سوسیالیسم اهمیت كانونی دارد، ولی از جهت نظری، سوسیالیسم از دموكراسی بیگانه است» (صص.6 105.).
«مسألۀ ”انقلاب در برابر اصلاح“، یكی از گسلهای عمدۀ سوسیالیسم برای سالیان بسیار و، در واقع در بیشتر تاریخ آن بوده است. ماركس بیگمان یك انقلابی بد، ولی به خود جزیان انقلاب چندان علاقهای نداشت، از دیدگاه او. فراگرد بالفعل انقلاب فقط نقطۀ گذاری است كه بر دگرگونیهای بنیادی تحقق یافته در جامعه مهر تأیید میزند» (ص.106.).
«برخی از منتقدان یادآور شدهاند كه جاذبۀ اندیشۀ انقلاب برای كسانی كه اسیر سلطۀ آن شدهاند، از كیفیتهای رستاخیزی آن و نوعی رمانتیسم سرچشمه میگیرد. با این همه، استدلالی درست متضاد با این استدلال را نیز میتوان به میان كشید. آنچه كه انسانها را به سوی مفهوم انقلاب سوق میدهد، البته به تعبیر جهش به پیش و نه به معنای قدیمی بازگشت به گذشته، این است كه انقلاب لحظۀ تراكمیافتۀ رهایی روشنگری از سنت و اقتدار موروثی است» (ص.107.).
«برای همین است كه یك سوسیالیست انقلابی همیشه به اصلاحگرایی بدگمان است و حتی ممكن است آن را ضد سازنده بداند. به نظر او، اصلاحات نیمهكاره میتواند به عنوان مسكن اثر كند و انرژیهایی را كه در غیر اینصورت میتوانستند گذارهای ریشهایتری را به بار آورند، از خاصیت میاندازند» (ص.107.).
«از دست رفتن اندیشۀ انقلاب یا لااقل انقلاب سوسیالیستی…یكی از عوامل عمدۀ ”كم آوردن“ سوسیالیسم است كه امروزه در همه جا به چشم میخورد. انقلاب مدافع آب و تاب، جسارت و شور و حال یك نوع تاریخی بود كه میبایست با نیرومندترین شیوۀ ممكن از آن دفاع كرد. به نظر سوسیالیستهای انقلابی، فعالیتهای اصلاحطلبان بر خلاف فعالیت انقلابی،پرواگرانه و ناكافی مینمود. با این همه، درست همین ”جوامع انقلابی“ بودند كه از هم فروپاشیدند و لشكرهای پیشتاز آنها به بایگانی تاریخ سپرده شدند.» (ص.108.).
«ماركسیسم غربی با وجود ناخرسندی از اتحاد شوروری، به دلایل گوناگون توانسته بود دردورۀ بعد از جنگ جهانی دوم از جهت فكری كامروا باشد. یكی از آن دلایل این بود كه ماركسیستهای غربی بیشتر توانشان را روی نقد سرمایهداری گذاشتهبودند.…تكیهگاه دیگر ماركسیسم غربی نظریۀ امپریالیسم سرمایهداری و وابستگی جهان سوم بود. آنها ادعا میكردند كه انقلاب سوسیالیستی تنها راه رهایی ملتهای جهان سوم از جایگاه فروپایۀشان در سامان سرمایهداری جهانی است.…شكست سوسیالیسم به عنوان یكی از ابزارهای توسعۀ جهان سوم. به اندازۀ هر یك از تحولات رخ داده در بخشهای صنعتیتر جهان برای ماركسیسم غربی به منزلۀ یك ضربۀ خردكننده بود. پس از ناپدید شدن ماركسیسم، چین به صورتهای سرمایهدارانۀ فعالیت اقتصادی روی آورد و بر اثر آن دورهای از رشد شتابان اقتصادی را آغاز كرد. دولتهای سوسیالیستی در افریقا و جاهای دیگر به زانو درآمدند و بعد آشكار گشت كه اصلاحات اجتماعی كوبا و هر توفیقی كه این اصلاحات به دست آورد، به پشتیبانی اقتصادی وسیع اتحاد شوروی وابسته بود. شاید از همه مهمتر، رشد سریع ”ببرها“ی خاور دور نشان داده بود كه كشورهای جهان سوم میتوانند با كوشش خودشان و در یك چهارچوب سرمایهدارانه دورهای از رشد سریع و موفقیتآمیز را آغاز كنند.
«سوسیالیسم انقلابی سبك شوروی جدا از ددمنشیهای سیاسی آن، در همان زمان و به همان دلایل رواج كینزگرایی در غرب، به عنوان یك نظریۀ اقتصادی مطرح بود. این نوع سوسیالیسم طرحی از توسعۀ اقتصادی را ارائه میكرد كه در یك زمینۀ مدرنسازی ساده پیوند تنگاتنگی با دولت داشت. در اتحاد شوروی، قدرت واگذار شده به دولت برای ایجاد فراگردهای صنعتی كردن اجباری به كار رفته بود؛ قضیهای كه هر چند بعدها گریبان اقتصاد كشور را گرفت، ولی گسستن از سامان نیمه فئودالی پیشین را امكانپذیر ساخته بود. اتحاد شوروی خود را از بقیۀ اقتصاد بینالمللی جدا ساخت و، یا كوشید چنین كاری را انجام دهد و روابط بازرگانیاش را با اروپای شرقی محدود ساخته بود كه ”پهنۀ امپراطوری“ خودش به شمار میآمد» (صص.1 110.).
«دانش عملی و محلی وخودمختاری وابسته به آن در یك جهان سنتزداینده، به راستی اهمیت حیاتی پیدا میكند. این امر به خاطر آن است كه فرد بازاندیش (به عنوان شهروند یا مصرفكننده) ”هدف متحركی“ است كه میتواند دانش محلی و نیز مقدار زیادی از اطلاعاتی را كه در دسترس برنامهریزان متمركز است، در اختیار داشته باشد؛ و نیز به این خاطر كه همین بازاندیشی از شیوههای كنش و واكنش نهفته در عملكردهای محلی آگاهی دارد» (ص.113.).
«یك اقتصاد مدرن میتواند مقدار قابل توجهی از برنامهریزی متمركز را روا دارد و با آن به رونق میرسد، البته تنها تا زمانی كه شرایط خاصی حاكم بر جامعه باشد و این برنامهریزی اساساً محدود به یك اقتصاد ملی باشد؛ تا زمانی كه تأثیرهای جهانی شدن به جای رخنۀ وسیع در زندگی اجتماعی تنها آن را دچار انشعاب میكند. همین كه این شرایط دگرگون میشود، كینزگرایی دیگر جواب نمیدهد و اقتصادهای سبك شوروی از رونق میافتند» (ص.114.).
«حال كه سوسیالیسم دولت رفاه محافظهكار شده و كمونیسم دیگر وجود خارجی ندارد، آیا هیچ زمینهای برای یك ”راه سوم“ و یا ”سوسیالیسم بازاری“ وجود دارد؟…به نظر من، دلایل قانعكنندهای برای این استدلال وجود دارند كه سوسیالیسم بازاری یك امكان واقعبینانه به شمار نمیآید.…به نظر میرسد كه دلیلی برای تردید در این باره نیست كه تعاونیهای كارگری تحت برخی شرایط و در یك زمان معین میتوانند رونق داشته باشند. ولی این نظر كه چنین توفیقهایی را میتوان به كل یا بخش اعظم سامان اقتصادی تعمیم داد، به هیچ وجه قانعكننده نیست. اگر قیمتگذاری بازاری برای كارآیی عوامل دیگر از جمله نیروی كار ضروری باشد، پس سرمایه را هم نمیتوان از قیمتگذاری معاف ساخت؛ دشواریهای ایجاد شده در اقتصادهای دارای برنامهریزی متمركز، در اینجا دوباره به سادگی پدیدار میشوند. زیرا هیچگونه معیار یا ضابطۀ بازاری برای به كارانداختن ثمربخش سرمایۀ انباشته شدۀ كارگری وجود ندارد.
«مسائل دیگری نیز هست كه به روشنی آشكارند؛ گزینش منظم مدیران از سوی كارگران، گهگاه پیامدهای اقتصادی سودمندی دارد، ولی در بسیاری از موقعیتها چنین خاصیتی را ندارد. سرمایۀ ذخیره شده در شركتهای تعاونی گرایش به این دارد كه از مخاطره پرهیز كند و این شركتها ممكن است همچنان كه در اتحاد شوروی رخ داد، دچار ركود شوند. در تعاونیهای موجود انگیزش اندكی برای پذیرش كارگران جدید وجود دارد، زیرا بدینترتیب سهم سرانۀ كارگران موجود كاهش مییابد؛ تحرك اندكی نیز در جهت خروج از تعاونیها وجود دارد، زیرا افرادی كه میخواهند این كار را بكنند نمیتوانند سهامشان را با خود بیرون ببرند. سوسیالیسم بازاری ”بیكاری ساختاری، وسیع، افت تكنولوژیك، مزایدۀ سیاسی بیحساب سرمایه و دخالتهای اقتدارگرایانۀ حكومت مركزی برای جلوگیری از بدرفتاریهای تعاونیهای كارگری یا هدایت دوبارۀ آنها“، را نشان میدهد» (صص.6 115.).
...ادامه مروری به آنتونی گیدنز در فراسوی چپ و راست...
مآخذ:...